چشم ها معصوم می مانند
و دلها پر حرف ...
آغوش ها خالی از امنیت لحظه
دستها لرزان از معاشقه تیغ و شاهرگ.......
دلتنگی ها پناه می گیرند در حادثه عشق
درد ها هق هق می کنند در کنج تنهایی
و جام ها روزه مستی می گیرندهمین است که تردید های دنیا
به تعداد گستاخی چشمها تکرار می شوند
بسان فنجانهای لب پریده آرزو فراموش می شوند
و به رنگ لرزان ندانسته ها آرام می مانند
همین است سادگی بی کران و ناباورانه حدیث عاشق بودن
همین است لذت پابرهنگی بر
لبه تیز حماقتو عظمت بی فکری در نئشگی عبادت
آغاز و پایان این حکایت
چیزی نیست جزهذیانی زیبا از زندگی