Blue
دوستان

Thursday, December 14, 2006


يه مدتيه فهميدم درختي كه به شاخه هاش دخيل بستم خيلي وقته كه از بيخ و بن خشكيده
نمي دونم اومدنم پيش تو حماقت مي خواست ، جسارت مي خواست يا عشق
به هر حال هر چي كه مي خواست ظاهرا" من همشو داشتم
پشيمون هم نيستم
پشيمون نيستم ازاينكه گذاشتم بفهمي .... همه چيزو
از اينكه تمام داشته ها و نداشته هامو گذاشتم كف دستم و با اعتماد به حجاب چشمات مشتمو باز كردم
از اينكه هر چي ناگفته بود.... گفتم
هر چي درد و دل بود.... كردم
هر چي راز بود.... نوشتم
از هيچ كدومش پشيمون نيستم
نمي دونم شايد اين از مهربوني تو بود كه قلبمو نشكستي و همه حرفامو گوش كردي ولي چون حرفي نداشتي بزني سكوت كردي
يا شايد هم از ساده لوحي من كه فكر كردم بايد جوابي بشنوم !
به هر حال خطائي نكردي كه بگم مي بخشمت (سكوت كه گناه نيست )
گناه تو نبود
قسمت اين بود
من هم اعتراضي ندارم
.....
به هر حال الان ديگه هيچ فرقي نمي كنه
من اومدم....... چون نمي خواستم فراموش بشه
اومدم كه نذارم فراموش بشه
اومدم كه اين كارما رو تموم كنم ..............
ولي انگار روزگار زودتراز من مهر و موم خاتمه رو به اين قضيه زد
و به فراموشي سپرد
من و
تو رو
.........
....
.................
اي....................
..............اي.......................
انگار وقت گفتن اين جمله هم رسيد
( تو رو به خير ، ما رو به سلامت )

انگار سرزمين من براي پادشاهي تو زيادي كوچيك بود
به هر حال برات سرزميني رو آرزو مي كنم كه سعادتمندانه توش پادشاهي كني
كه شبها آروم بخوابي و زياد فكر نكني
كه ستاره ها رو بشماري و لبخند بزني
كه ببخشي كسايي رو كه لبخند رواز لبات دزديدن
و شاد باشي و نذاري كه دلت بگيره ( هر كي ندنونه من خوب مي دونم كه چقدر مهربونه )

آخرين حرفم :
برايت آرزو مي كنم
عشق را ، آرامش را و سعادت را
و تو را مي سپارم به هر آنچه نامش به تقديس اوست.





(براي اولين بار كامنتمو غير فعال كردم )
بعضي نوشته ها جاي هيچ حرفي ندارن ، بعضي حرفها هم جاي هيچ جوابي

Blue Dorry  ||  12:45 AM


Wednesday, December 06, 2006


فراموش كردن نوعي از آزادي است
جبران خليل جبران



چند روزيه دارم به اين جمله فكر مي كنم

راست مي گويند
همه چيز در پيچهاي خوب و بد زندگي فراموش مي شود
زمزمه هاي نيمه شب
وعده هاي روز بعد
هم آغوشي هاي شبانه
حرفهاي عاشقانه
همه و همه در طيفي از رنگين كمان روزگار محو مي شوند

به تو حق مي دهم
كه ديگر نقابها را باور نكني
كه روزه سكوت بگيري و هيچ نگويي
كه سر تكان دهي و آه بكشي

به تو حق مي دهم كه عشق را در قمارهاي شبانه ببازي
و ديگر به تاس زندگي و ميدان بازي اعتماد نكني

به تو حق مي دهم اگر ورق ها را قبل از بازي بشماري
و كف دستها را ببويي

حق مي دهم كه جام را تا نيمه بنوشي
و الباقي رابه پاي نرگسهاي باقچه بريزي

حق مي دهم كه نوشته هايم را در آتش بسوزاني
و نامم را پشت درها جا بگذاري


همش مال تو
همه حقها مال تو

من ...
من چيزي نمي خواهم
ديگر
هيچ ......... نمي خواهم
هيچ


مي خواهم به هيچ اطمينان كنم






Blue Dorry  ||  2:45 PM


منوی وبلاگ

۩ صفحه اصلی
۩ ايميل صاحب خونه


بايگانی

June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
November 2006
December 2006
April 2007
April 2008