Blue
دوستان

Tuesday, April 29, 2008


دست را پایین بیاور
کسی به سوگند های معصومانه اهمیت نمی دهد
سکوتها به راحتی لگد مال می شوند
و نگاه های افسارگسیخته در پی فاخته ها گم می شوند


چشمانت را ببند و به آشوب خواب هایت بنگر
به ذکرهای فرسوده ، به تسبیح های از بند گریخته
و به اینکه همه اینها از قماش سرنوشت اند

گناه من چه بود
که به سادگی واژه ها را شعر کردم
و به آرامی عاشق لحظه های مرگ شدم

گناهم چه بود که چشمم به در خشک شد
و در پاسخ به نعره های سرخ آتش روحم خاکستر شد

مگر تقصیر من بود که مهمان ناخوانده لبخند را دزدید
و به جای مهره های آبی ساز تنهایی کوک کرد

مگر تقصیر من بود که آسمان گستاخ شد و بیابانها پرآب شدند
مگر تقصیر من بود که شگون عشق در بندهای مزاحمت آمیز گذشته مهر و موم شد.
Blue Dorry  ||  9:09 AM


Saturday, April 28, 2007


چشم ها معصوم می مانند
و دلها پر حرف ...

آغوش ها خالی از امنیت لحظه
دستها لرزان از معاشقه تیغ و شاهرگ.......

دلتنگی ها پناه می گیرند در حادثه عشق
درد ها هق هق می کنند در کنج تنهایی

و جام ها روزه مستی می گیرند

همین است که تردید های دنیا
به تعداد گستاخی چشمها تکرار می شوند
بسان فنجانهای لب پریده آرزو فراموش می شوند
و به رنگ لرزان ندانسته ها آرام می مانند

همین است سادگی بی کران و ناباورانه حدیث عاشق بودن
همین است لذت پابرهنگی بر لبه تیز حماقت
و عظمت بی فکری در نئشگی عبادت


آغاز و پایان این حکایت چیزی نیست جز
هذیانی زیبا از زندگی
Blue Dorry  ||  11:44 AM


Thursday, December 14, 2006


يه مدتيه فهميدم درختي كه به شاخه هاش دخيل بستم خيلي وقته كه از بيخ و بن خشكيده
نمي دونم اومدنم پيش تو حماقت مي خواست ، جسارت مي خواست يا عشق
به هر حال هر چي كه مي خواست ظاهرا" من همشو داشتم
پشيمون هم نيستم
پشيمون نيستم ازاينكه گذاشتم بفهمي .... همه چيزو
از اينكه تمام داشته ها و نداشته هامو گذاشتم كف دستم و با اعتماد به حجاب چشمات مشتمو باز كردم
از اينكه هر چي ناگفته بود.... گفتم
هر چي درد و دل بود.... كردم
هر چي راز بود.... نوشتم
از هيچ كدومش پشيمون نيستم
نمي دونم شايد اين از مهربوني تو بود كه قلبمو نشكستي و همه حرفامو گوش كردي ولي چون حرفي نداشتي بزني سكوت كردي
يا شايد هم از ساده لوحي من كه فكر كردم بايد جوابي بشنوم !
به هر حال خطائي نكردي كه بگم مي بخشمت (سكوت كه گناه نيست )
گناه تو نبود
قسمت اين بود
من هم اعتراضي ندارم
.....
به هر حال الان ديگه هيچ فرقي نمي كنه
من اومدم....... چون نمي خواستم فراموش بشه
اومدم كه نذارم فراموش بشه
اومدم كه اين كارما رو تموم كنم ..............
ولي انگار روزگار زودتراز من مهر و موم خاتمه رو به اين قضيه زد
و به فراموشي سپرد
من و
تو رو
.........
....
.................
اي....................
..............اي.......................
انگار وقت گفتن اين جمله هم رسيد
( تو رو به خير ، ما رو به سلامت )

انگار سرزمين من براي پادشاهي تو زيادي كوچيك بود
به هر حال برات سرزميني رو آرزو مي كنم كه سعادتمندانه توش پادشاهي كني
كه شبها آروم بخوابي و زياد فكر نكني
كه ستاره ها رو بشماري و لبخند بزني
كه ببخشي كسايي رو كه لبخند رواز لبات دزديدن
و شاد باشي و نذاري كه دلت بگيره ( هر كي ندنونه من خوب مي دونم كه چقدر مهربونه )

آخرين حرفم :
برايت آرزو مي كنم
عشق را ، آرامش را و سعادت را
و تو را مي سپارم به هر آنچه نامش به تقديس اوست.





(براي اولين بار كامنتمو غير فعال كردم )
بعضي نوشته ها جاي هيچ حرفي ندارن ، بعضي حرفها هم جاي هيچ جوابي

Blue Dorry  ||  12:45 AM


Wednesday, December 06, 2006


فراموش كردن نوعي از آزادي است
جبران خليل جبران



چند روزيه دارم به اين جمله فكر مي كنم

راست مي گويند
همه چيز در پيچهاي خوب و بد زندگي فراموش مي شود
زمزمه هاي نيمه شب
وعده هاي روز بعد
هم آغوشي هاي شبانه
حرفهاي عاشقانه
همه و همه در طيفي از رنگين كمان روزگار محو مي شوند

به تو حق مي دهم
كه ديگر نقابها را باور نكني
كه روزه سكوت بگيري و هيچ نگويي
كه سر تكان دهي و آه بكشي

به تو حق مي دهم كه عشق را در قمارهاي شبانه ببازي
و ديگر به تاس زندگي و ميدان بازي اعتماد نكني

به تو حق مي دهم اگر ورق ها را قبل از بازي بشماري
و كف دستها را ببويي

حق مي دهم كه جام را تا نيمه بنوشي
و الباقي رابه پاي نرگسهاي باقچه بريزي

حق مي دهم كه نوشته هايم را در آتش بسوزاني
و نامم را پشت درها جا بگذاري


همش مال تو
همه حقها مال تو

من ...
من چيزي نمي خواهم
ديگر
هيچ ......... نمي خواهم
هيچ


مي خواهم به هيچ اطمينان كنم






Blue Dorry  ||  2:45 PM


Monday, November 20, 2006


و من از حادثه ديدارت باز گشتم
............

سفرم به دياري غريب بود و به زيارت چشماني آشنا
كه هنوز رنگ گندمزارش به محبت مي درخشيد و به بانگ پياله مست مي شد و به غزل ناگفته ها پر اشك
چشماني كه هنوز نه به دروغ آلوده بود و نه به نگاهي جسور
كه در فراراز پاسخها جا مي ماند در سنگ فرش كوچه ها
و غرق مي شد در تاريكي شبها

آخ و آخ
كه به نخستينم قسم خوردم
و به آخرينم توبه
كه نه به تكريمت آيم و نه به تحقير خود
كه ديگر نه در سكوت عاشق شوم
و نه در باران ديوانه
كه نه به دنبال پاسخ باشم
و نه در پي تصويرهاي بيگانه


من خوب فهميدم
درد را در فريادهاي بي صدا
و خوب ديدم
ترديد را در ويرانه نگاه ها
آنجا آينه ها خاك خرده اند و شمعها نيمه روشن
آنجا كليساها تنهايند
و رودها عاشق
گناهان فرسوده اند
و دلها بيقرار بخشش
ملكوتش نيمكتهاي خالي است
ووصالش پاييز برگ ريز


مي ترسم
مي ترسم از فراموشي تو
و هر آنچه نامش به تقديس توست
مي ترسم
از تنهايي خود
و هر آنچه در دستانم جا مي ماند
شك مي كنم
به هر آنچه دور مي شود و نا پيدا
و دلتنگ مي شوم براي سكوتهاي تو

ولي مي مانم
مي مانم در اين حس غريب
مي مانم در اين راز سر بسته
مي مانم و مي دانم
كه به باد اين سرزمين مي توان مومنانه عاشق شد و عارفانه عشق ورزيد.
مي توان برگ برگ پاييز را به سطر سطر نوشته ها سنجاق كرد
و غزل غزل به اعتراف عشق سرود.



Blue Dorry  ||  5:38 PM


Monday, November 06, 2006


این روزها بهانه های نوشتن چه کودکانه مرا به بازی می گیرند
این روزها بهانه ام گنجشکان گرسنه اند و حجوم باد
این روزها بهانه ام دورنمای توست و غروب خورشید
آخ از این روزها
از این روزها
که تو در رنگ چشمانم گم می شوی
و من همچون کودکی معصومانه می گریم
و تو با اشهایم راحی سردی لبانم می شوی
...
آخ از این روزها که من غریبانه در رویاهایم گم می شوم
و صبحگاهان با امید نامت بیدار می شوم
و خوابت را نقاشی می کنم

نمی دانم می توانم تاب بیاورم یا نه !
نمی دانم وعده دیدار نزدیک است یا نه !
نمی دانم رویاهایم صادق اند یا نه !

نمی دانمهایم مرا در مردابهای سرد پاییزی گم می کنند
و مرا با تو تنها می گذارند
تو یی که
تویی که جا ماندی در من
تویی که ریشه دواندی در من
تویی که که تمامیتت معنا شدی در من

باور کن ...
حرفهایم را باور کن...
نوشته هایم را باور کن...
آمدنم را باور کن.

که چیزی غریب مرا به سوی تو می آورد
مرا وعده دیدارت است
مرا مژده چشمانت است

تو را قسم می دهم
به هر آنچه مقدس می خوانی
که برای یکبار هم که شده
لحظه ای با من باش
لحظه ای باش و به من بیاموز که
می توان سیلی های باد را تحمل کرد
که می شود نگاه غریبه ها را تحمل کرد
که می شود ماند و ناله نکرد
که می شود عشق را اعتراف کرد
که می شود گفت
و
بگو

بگو که مسیح من اشتباه نمی کند
بگو که دیگر جای میخها بر دستناش درد نمی کند
بگو که از آسمانها برایم فرشته وار دعا می خواند
بگو که اتاقم را از تجاوز تنهایی دور می دارد
بگو که مرا می بخشد به تو
به تویی که هنوز معصومانه از دوردستها می نگری به من
منی که هنوز کم دارم تو را
...
...
می بینی !
حرفهایم تمامی ندارد
پس نقطه ای نمی گذارم بر پایانش
Blue Dorry  ||  5:56 PM


Monday, August 21, 2006


آنگاه كه موجها در بستر دريا هوس راني مي كنند و عقربه ها دروغگو مي شوند
آن زمان كه نگاهت آرام مي لرزد بر اندام بي حجابم و زمزمه هايت جسورانه طواف مي كنند مرا

ناگهان
چه........ برازنده عشق مي شوي

و من چه وا مي مانم از بكارت دستانت !
و چه بيگانه مي شوم با غير تو
و چه ميترسم از رفتنت
و حه جي مي كنم نامت را
و
مي شكنم و كافر مي شوم
وقتي
تو را طعنه مي زنند
وقتي سكان را از دستت مي گيرند
وقتي بر عشقت خط و نشان مشكي مي كشند
وقتي تو را به چهار ميخ مي كشند
Blue Dorry  ||  2:41 PM


منوی وبلاگ

۩ صفحه اصلی
۩ ايميل صاحب خونه


بايگانی

June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
November 2006
December 2006
April 2007
April 2008