Tuesday, November 29, 2005
سایه ای در تاریکی اتاق بر دیوار خاطره ها طعم بوسه آخر معشوقش را حک می کند و کنج این خلوتگاه دختری تیر خاطراتش را با کمان نگاهش به سوی دیوار سوق می دهد سایه این نگاه را می شناسد این چشمان خمار لذت نئشگی بعد از دیدار را برای یک عمر برایش به یادگار گذاشت اکنون از پس این فاصله ها سایه می خواهد دختر را در آغوش بگیرد می خواهد بگوید حضور بی جسمش هر روز بر این دیوار می رقصد و با ریتم هق هق گریه اش زیباترینها را می سراید می خواهد بگوید گرچه صلیب خاطراتشان با روشنایی چراغ محو می شود ولی هلال نگاهشان در آسمان زندگی جاودان می ماند .
Blue Dorry ||
3:03 PM
Friday, November 25, 2005
كوهها آبستن اندوهند و درختها پيشكش بهمن هاي اشك دستت را به من ده حصاري بايد ساخت جاده عشق را زائري در راه است اين شاهراه را زندگي بايد كرد مسرور باش صداي قدمهايش نزديك است.
Blue Dorry ||
6:57 PM
Saturday, November 19, 2005
در خلوت دارالمجانين جام ها را به سلامتي نخستين حقيقت و با سوداي جاودانگي بلند خواهند كرد برخيز ... عشق را مستانه در آغوش بايد گرفت وقت تنگ است هوشياري را با بالهاي مستي پرواز بايد داد .
Blue Dorry ||
8:31 PM
Monday, November 14, 2005
ببين كه ما را مي سرايند و جوهر را با غزلهاي عاشقانه ما به خزد كاغذ مي دهند. نوشته زير قلم كسي است كه مهربان گونه حامي روزهاي سردم بود و فرشته وار دستان لرزانم را در تنهايي فشرد به اندازه تمام مهرباني هايش دوستش دارم و سپاسگزارم. اينجا در سرابه گلهاي پرپرو در پژمردگي سرخ گلهاي هميشه عاشق در هاي هاي گريه كبوتران مهاجر در دلمردگي ناجوانمردانه دقايق دختري مي گريد بر ترسايي عاشق مسيحاي من عاشقي را به تو مي سپارم كه دستانش از هم آغوشي با خارهاي گل سرخ دچار وجد مي شوند و اشكهاي سرخ رقص كنان از سرانگشتانش مي چكند زيرا براي كسي مي گريند كه تمام ابهت و صلابتش را عاشقانه به خاك امانت داد او اينك با خاك سرد زمزمه هاي عاشقانه سر مي دهد و خاك از اين همه عشق و صفا گرم مي شود مسيحاي من امانتي به تو مي سپارم و نيك مي دانم امانت دار عاشقي هستي.
Blue Dorry ||
8:20 PM
Saturday, November 12, 2005
آمدم به ديدارت مطمئن از اينكه خواهي باريد كه اين راه را تا خانه ات باراني خواهي كرد تا بوي خاك نم خورده ي اين جاده مژدگاني آمدنم را از تو طلب كند تا اين قاصد بانگ آورد كه من قدم بر نمي دارم پرواز مي كنم تا تو تا حضورت با آغوشي پر از گلهاي سرخ كه براي پر پر شدن برسينه خاك لحظه شماري مي كنند و دلشان براي جاي پاي فرشتگان تنگ است
از پس خاك سرد دستان بادگونه ات را همچون بيدي مجنون به دورم تنيدي تا لحظه اي در كنار بودنت طعنه اي بر سنگ زنم و سجده اي بر خاك تا در خلوت اين خانه بهشتي لبي تر كنيم ودر دنياهاي موازيمان سرمستي ديدارمان را در تلألو عاشقانه چشمهاي يكديگر جستجو كنيم اكنون سهم تو از عشق من معاشقه گل سرخ و خاك است زمزمه باد و برگ است بوسه اشك و لبخند است به ابهت همين صليب مرمري قسم به اندازه معصوميت نگاهت دلم برايت تنگ است و به همان سكوت ابدي ات سوگند عطر بهشتي نفست را بر اين سنگ سرد مي بويم و حقيقت زندگي را با بالهاي فرشتگان پرواز مي دهم و باران گونه تكرار مي كنم من تو را عاشقم .
و مي دانم تو نيز مرا عاشقي.
Blue Dorry ||
11:52 AM
Tuesday, November 08, 2005
آبي يعني قدمي محكم در دنيايي زرد آبي يعني گرمايي در كف دست
آبي يعني كلامي موزون در وصف شقايق آبي يعني رازي لطيف درنگاه عاشق
آبي يعني حسي عميق از جنس دريا آبي يعني ديدن تو در رويا
آبي يعني بوسه اي گرم از جنس باران آبي يعني جاي پايي بر ختم كلام
آبي يعني سوت قطار ابدي در مرزهاي زندگي آبي يعني توصيفي از ديوانگي
Blue Dorry ||
9:43 AM
Saturday, November 05, 2005
تو در شيطنت چشمانم تصوير معصومانه اي ديدي كه بوسه ايمان بر پيشانيم زدي و آغوشي پر از ناگفته هاي مردانه نثارم كردي دستهايت از نواختن باز ايستاد و بر لبانم زيباترين عاشقانه ها را سرود قلمت با نوشتن بيگانه شد و زمزه هايت مونسي شبانه پيدا كرد سكوتت در قهقه هايم معنايي تازه گرفت و لبخندت در پژواك وجودم دوباره متولد شد اتاق خالي ات با هاشوري از بودنم پر شد و خماري ات در عطر گيسوانم هشيارانه شيدايي ات را فرياد كرد كه عاشقانه هايمان را فرشتگان بخوانند و بدانند تو همه گفته هايت را در من و همه اعتقادم را در خود معنا كردي تا اين چنين قلم برقصانم و از بودنت بگويم .
Blue Dorry ||
4:28 PM
Thursday, November 03, 2005
هوا هوا بارونيه مثل اون روزايي كه بودي يادمه وقتي اومدي تو زندگيم اون روز باروني بود وقتي براي اولين بار ديدمت هوا باروني بود هر وقت رفتيم بيرون اون روز باروني بود هر وقت حتي اسمتو مي آوردم چند قطره از آسمون مي چكيد و بالاخره روزي كه رفتي ، اون روز هم بارون اومد ....
تابوتت بر دوشها سنگيني نمي كرد و كسي سفرت را باور نمي كرد تو را با معطرترين رايحه بدرقه كردند و با روبانهايي بر تابوت معنايت كردند روبان سبز نشان سبزي زندگي و روبان قرمز نشان سرخي عشق و تو پيوند اين دو را بر سينه ات تا قعر خاك بردي و جايت را به زيباترين خاطراتت بخشيدي تا با به ياد آوردنشان همچون باران آبي شويم
تو باراني ترين واقعه زندگيم بودي و آبي تريم عشقم
من در خماري دوست داشتنت ماندم و در ناباوري مرگت غرق شدم
يادت گرامي باد .
Blue Dorry ||
12:51 PM
Wednesday, November 02, 2005
چه فرقي مي كند من از تو بنويسم يا تو از من بخواني
من در اتاقت سرك بكشم يا تو نوشته هايم را از بر كني
من خاطراتت را تكرار كنم يا تو بودنم را تحسن كني
اين عشق در عمق فاصله عروج مي كند و در خماري دوست داشتن جاودانه مي ماند
Blue Dorry ||
10:23 AM
|