به معصومیت اولین نگاه اعتقاد دارم ، چون هیچ وقت اشتباه نمی کنه
وقتی برای اولین بار کسی رو می بینی و برای چند ثانیه کوتاه ، خیلی کوتاه پس چهرشو می بینی ، یه حس مثل جریان الکتریسیته از بدنت می گذره ، و دیگه هیچ وقت این تجربه تکرار نمی شه .
این معصومیت اولین نگاه می تونه خیلی به ما کمک کنه البته اگه یه کم راجع بهش عمیق فکر کنیم
ما از خیلی از حسامون سرسری می گذریم چون به قول خودمون کارهای مهم تری داریم .......
آدم بزرگها خیلی منیت دارن .
من دانشجویم
من دکترم
من پولدارم
من مدیرم
من
من
من
این منیت هاست که نمی زاه اززندگی همون لذتی رو می بریم که یه کودک می بره
کودک منیت نداره
برای همین از لحظه لحظه زندگیش با آگاهی لذت می بره
دقت كرديد وقتي كه مي شينيد و غروب را تماشا مي كنيد فقط از 30 ثانيه آن لذت مي بريد
اين 30 ثانيه كه خيلي كوتاهه و خيلي گذراست يك لحظه اوجه .
لحظات اوج زندگي ما سازنده ترين لحظه هان . در چند ثانيه كوتاه چيزي شكل مي گيره آنچنان با ارزش كه با هيچ چيز قابل مقايسه نيست .
تو هم در زندگي من لحظه اوج بودي .....كوتاه و گذرا .... غير قابل وصف و غير قابل مقايسه
همچون بادي آمدي و همچون باد رفتي
و فهميدم چرا آمدي ؟
تو با رسالت آمدي
با عشق آمدي
با سكوت آمدي
با آرامش آمدي
تا به من بفهماني مي توان عاشق بود
مي توان ديوانه بود
مي توان رها بود
اعتراف مي كنم تو راز جاودانگي را به من آموختي
و رفتي جايي كه ما از آن رانده شده ايم
.........................................
ما آدم بزرگا خودمونو زیاد دوست نداریم
و ببینیم کودکی رو که وقتی دستش زخم می شه می گیره به سمت بزرگترش و می گه ..... بوسش کن .........
بچه ها خودشونو خیلی دوست دارن .
وب لاگها هم مثل آمها هستن ، بی خود جلوی راه کسی قرار نمی گیرن .
آمهایی که تو زندگی ما وارد می شن ، قراره چیزی رو به ما بگن ، نشانه ای بدن ، و بعضی هاشون که تاثیر بیشتر و بخصوصی می زارن رسالتی دارن .
وب لاگها هم همین طور ، گاهی وقتها تو اینترنت چرخ می زنی ، همین جوری الکی یه صفحه پشت صفحه بعد ، نمی دونی از کجا رفتی و چی شد که یه وبلاگ باز می شه ، گاهی حوصله نداری و می بندیش ( مثل آمهایی که میان تو زندگیت ولی بهشون اجازه نمیدی رسالتشون رو انجام بدن ، بهشون فرصت نمیدی ) و بعضی وقتها صفحه باز شده رو می خونی و ...... و گاهی از همون لحظه زندگیت یه تغییرهایی می کنه .
عوض می شه .
همه چیز در دنیا درحال تغییر و دگرگونی است .
مسیحای جوانمرد من ، ای ترسای پیرپیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی......................
از دیاری آمدی بس ناشناخته ولی با نگاهی آشنا
آمدی و زندگیت را در زندگیم دمیدی
من با تو به باور رسیدم
من با تو دیوانگی را فهمیدم
من با تو لذت نگاه را تجربه کردم
با تو سکوت را شنیدم
با تو بودن را باور کردم
و با تو مرگ را پذیرفتم .
آنگاه عشق .............
(رفتی و همچون مسیحای من شدی .......................)