Blue
دوستان

Thursday, September 29, 2005


نواي غم انگيزي است
چوپاني در صحرا مي نوازد
گله اي باد بر دورش در طوافند
دارد براي بادهايش ترانه مي سرايد
هر باد بر سرزميني سفر خواهد كرد
خواهد وزيد و ترانه اي را خواهد دميد
و تو آخرين ترانه اي بودي كه آن چوپان سرود
پس ني لبكش را بر تو بخشيد
و ترا با ترانه ات راهي سرزمين من كرد
تو آمدي و وزيدي
و من مسح آن بادي شدم كه با دستهاي مهربانش ني لبك خالقش را به هديه آورد
تو دميدي و رفتي .......
واكنون من مي نوازم وغزل غزل به يادت مي سرايم
همه شعرهايم براي توست
همه حرفهايم به ياد توست
اين ني لبك توحفه توست
و اين عشق خاطره توست .
Blue Dorry  ||  9:18 PM


Tuesday, September 27, 2005


آن وقت كه بودي سقف ها آبي بود
پرده ها آبي بود
ديوارها آبي بود

اكنون كه نيستي همه جا سفيد است

تو تمام آبي هاي مرا بردي
و آبي ها از زندگي ام حذف شد

آسمان من بي رنگ است
درياي من شيشه اي است

آن همه آبي را براي چه مي خواستي

شايد مي خواهي باران شوي و بر من بباري

هوا آفتابي است
دعا كنيد باران ببارد .
Blue Dorry  ||  8:49 PM


Sunday, September 25, 2005


حباب ها عمر کوتاهی دارند
زیرا
اسیر هوای درون خویشند .

و من هم اسیر غرورم بودم ، غروری که گاهی ناب ترین لحظات زندگی ام را قربانی خود کرد . و در نبردي نا برابر مرا با عشق آزمود . من مغرورانه از تار و پود تكبر حصاری به دورعشق تنيدم و عشق را در زندان وجودم و در قعر هستي ام حبث كردم و همراه با کلید قفل این زندان با گامهای بلند راهی ساحل تنهایی شدم . بر صخره ای بلند ایستادم و با نگاهی به بی کران دریا آماده پرتاب کلید شدم که ناگهان زمزمه ای از درون گفت : پشیمان خواهی شد !
ولی بلافاصله غرورم این چنین پاسخ داد : پشیمانی جزوی از زندگی است .
عشق گفت : مرا آزاد کن تا خوشبختت کنم .
غرور گفت : من نیازی به تو ندارم .
عشق گفت : انسان بدون عشق مانند دوری باطل است .
غرور گفت : ولی عشق خطا کار است و مشکل آفرین .
عشق گفت : عشق حقیقتی است زیبا ، واقعیتی است انکار ناپذیر .
غرور گفت : ولی جدایی حقیقتی است تلخ و واقعیتی است ویرانگر .
عشق نالید و آهی کشید .
غرور قهقه بلندی سر داد و رو به عشق گفت : و تو چون همیشه مغلوب من خواهی شد .
سپس فرياد زد : کلید را به آب بسپار .
عشق آخرین سخنانش را این چنین آغاز کرد .
"من به همراه روح الهی در تو دمیده شدام ، آنگاه که مرا انکار کنی خدایت را انکار کرده ای و هرگاه مرا زندانی کنی روحت را حبث کرده ای . تو مرا به دریای فنا خواهی سپرد ولی روزی دوباره مرا فریاد خواهی زد و من باري ديگر در زندگیت قدم خواهم گذاشت و تو پذیرای من خواهی بود و این راز من است" .

زیر نور ماه کلید همچون آخرين ستاره چشمك زن برقی زد و خود را تسلیم خواسته ام کرد ، سپس در بستر دریا جای گرفت و بهمراه موجهای متلاطم در آبي ها ناپديد شد .
و این چنین شد که کلید عشق من در آبهای تنهایی گم شد .

سالیان سال گذشت ... و من تنها و بی همسفر جاده زندگی را طی کردم تا اینکه ...

غروب یک روز پاییزی در دشتی پهناور در حالی که زیر درخت بید نشسته و نگاهم به دور دستها بود و نسیم پاییزی ملایمی صورتم را نوازش می کرد، چشمانم را بستم و در تاریکی درونم احساس اندوه غریبی کردم . وجودم مملو از احساس تنهایی بود ، انگار چيزي كم بود كه هيچ چيز كاستي اش را جبران نمي كرد . ناگهان صدای خش خش برگها مرا از رویاهایم بیرون کشید ، خرد شدن برگها گواه آمدن کسی را می داد قدمهایش شمرده و هماهنگ بود ، نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه صدای پا جای خود را به سکوت و زوزه باد داد .

با تردید چشمانم را باز کردم و در تاریکی روشنی هوا تو را در برابرم دیدم .
از جا برخواستم .
غریبه ای بودی از دیاری نا شناخته
چشمان آشوبگرت با نگاهی معصومانه همچون فریادی در سکوت بی غرارم کرد .
رازی در چشمانت موج می زد که مسخم می کرد ، ناگهان برق چشمانت مرا به یاد خاطره ای تلخ انداخت ، به یاد برق کلید عشق زیر نور مهتاب ، داستانی دور ، گذشته اي فراموش شده که همیشه از به یاد آوردنش بیم داشتم .

نگاهم را دزدیدم... توان خیره شدن در چشمانت را نداشتم ، خود را ابتدای جاده ای می دیدم که انتهایی نداشت همچون بازیی که برنده و بازنده ای نداشت .
برای لحظاتی نه چندان کوتاه به چهره ام خیره شدی و لبخند پر معنایی نثارم کردی ، سپس چند قدم به عقب برداشتی و هنگام دور شدن گفتی :" برو و جستجو کن هرگاه یافتی به اینجا باز گرد و من راز نگاهم را فاش خواهم کرد "
به دنبالت دویدم و پرسیدم : در جستجوی چه باشم به دنبال کدامین گمکرده باشم .
تو در حالی که دور می شدی گفتی : به ندای قلبت گوش فرا ده او تو را به گمکرده ات خواهد رساند .
و دور شدی ، دور و دورتر

من تنها شدم همچون گذشته ...
در خیال تو به راه افتادم. جادوی کلامت مرا با خود می برد... تا بي كران ها ..... قدم بر می داشتم ولی نمی دانستم در پی چه هستم تا اينكه خود را بر صخره ای رو به دریا یافتم .
صحنه آشنایی بود ، گذشته ای تلخ با خاطراتی بی رحم .
نا خودآگاه اشکهایم جاری شد ، قرص ماه خود را به زیر دستان ابرها کشاند و چهره پوشاند و گذشته همچون باد بی رحمی تازیانه ای به صورتم افکند و یادآور غرور پوچم شد .
آهی کشیدم و با صدای بلند شروع کردم به گریستن و فریاد زدم : ای غریبه با کدامین راز به سراغم آمدی که این چنین بی غرارم کردی ، من آواره یافتن چیزی شدم که نمی توانمش یافت . تو گذشته اي را تكرار مي كني كه من را به ياد آوردنش سودي نيست !
نا گهان صدای آشنايي در وجودم طنين انداخت : روزي مرا فرياد خواهي زد و من باري ديگر در زندگيت قدم خواهم گذاشت و تو پذيراي من خواهي شد !
كلماتي آشنا كه هيچ گاه فراموش نشده بود ...........
با صدايي لرزان خطاب به عشق اين چنين گفتم .
نداي قلبم مرا به اينحا آورد و من در نهايت نا اميدي نجوايي از تو شنديم اما چگونه كليد قفلت را به دست آورم در حالي كه آن را در دريا افكندم .
عشق گفت تو خود آن درياي بي كراني فرزندم پس برو به نزد همان دليلي كه تو را به اينجا كشاند .

و من مات و مبهوت دوباره به زير درخت بيد بازگشتم .
مي دانستم بايد منتظرت بمانم ، ايستادم و دشت را از نظر گذراندم ، منظره دشت ييرتر مي نمود و برگهاي اندكي بر شاخه ها به چشم مي خورد و باد سوز بيشتري داشت .
آمدنت را حس كردم ولي نه از صداي پايت بلكه از نفس گرمت .
با نگاه آشوبگرت مرا به خود خواندي و با آغوش گرمت پذيراي خستگي سفرم شدي و با نجوايي در گوشم خواندي : تبريك مي گويم تو عشق را يافتي .
و من در حالي كه سرم را بر سينه ات مي فشردم گفتم : ولي دو چيز را هنوز نمي دانم راه دستيابي به كليد عشق و راز نگاه تو .
مرا محكم تر به خود فشردي و ساكت شدي ضربان قلبت طنيني سر داد كه :
" راز نگاه من كليد عشق توست ... "
سرم را از سينه ات جدا كردم و نگاهم را با نگاهت سوق دادم .
آنگاه كه در سياهي چشمانت وسعت سرزمين عشق را يافتم و در تپش قلبت راز ناگفته ات را فهميدم و با برق نگاهت راه زندگي را يافتم لبخندي بر لبانم نقش بست و خود را رهاتر از هميشه حس كردم .
تو مرا گرمتر و گرمتر به خود فشردي و با دستانت وجودم را طواف كردي چشمانم را بستم و لبهايم را بر لبهايت سوق دادم ، تو با مهرباني و عشق پذيراي بوسه ام شدي و هنگامي كه چشمانم را باز كردم در ژرفاي چشمانت پادشاهي عشق را بر سرزمين وجودم يافتم .

تو با نگاهت قفل اسارت وجودم را باز كردي و با بوسه هايت عشق را همچون كبوتري پردادي تا در آسمان ابديت جاودانگي آزادي
را حس كند .
Blue Dorry  ||  11:20 AM


Wednesday, September 21, 2005


باز ياد تو نرگس ها را آبي كرد
باز خيال تو چكاوكها را بي ترانه كرد
غم نبودنت همچون پيچكي بر تنه زندگي پيچيد
و باز جاي خالي ات ني لبك چوپان را بي ناله كرد


اي رخت بربسته از هستي
در كدامين نيستي به دنبال هستي ات باشم
در كدامين ميخانه را زنم
سراغ كدامين ساقی را گيرم
نشان كدامين مجنون را دهم
راز كدامين مكتوب را خوانم
كه هر چه بنگرم ‎و هر چه بجويم
تو همان جاي هميشگي هستي
در عمق وارونگي روحم
در تار و پود همان نقشي كه ناتمام ماند ولي شاهكار شد
مي دانم ...
مي دانم ...
نبايد جايت را به كسي بگويم
مي دانم مي خواهي تنها باشيم
بدان هيچ كس تو را نخواهد يافت
تو را نخواهند ديد
تو را نخواهند فهميد
ولي من هستم.......... با تو .

Blue Dorry  ||  10:33 PM


Sunday, September 18, 2005


نمی دانم چه حکمتی است که تو در لحظه لحظه ثانیه ها ضرب می شوی
با تمامی خوبیها جمع می شوی
از تمامی بدیها کم می شوی
و در ابدیت زندگی تقسیم می شوی .
Blue Dorry  ||  12:05 PM


Tuesday, September 13, 2005


اي بي وداع رفته
بي توشه , بار كدامين سفر ابدي را بستي !


اي ترساي مصلوب , از كدامين تبار آمدي
كه اين چنين عاشقانه رستگار شدي

مرا چگونه مست كردي اي ساقي نالان
كه مستي ام رسواي عالمم كرد

من تشنگي ام را در سراب چشمه سارانت سيراب كردم
در ميان آبي هاي آسمان به دنبال سرخي عشقت گشتم
و در شب هاي تاريك به دنبال سايه حضورت قدم نهادم

من معناي بودنت را در اشكهاي دختري يافتم كه به ياد ياري , بر در كفر و شكر يادگاري نوشت
در وسعت بي واژه ها , عمق واژه هاي ناگفته ات را يافتم
در تلخي يك فنجان قهوه , حقيقت بودنت را چشيدم
در شيريني قطره اي عسل , لذت دوست داشتنت را فهميدم
و در رويايي دست نيافتني , تعبيري از بدست آوردنت يافتم

من در نبودنت همان صلت قصيده اي شدم كه شاملو آن را آوازه كرد
در وصالت همان يوسفي را يافتم كه حافظ وعده داد
و در فراقت همان زمستاني را خواندم كه اخوان به مسيحاي جوانمردش يادآور شد .

Blue Dorry  ||  11:34 PM


Monday, September 12, 2005


مرا تو آن آوازي كه
نغمه خوانش گنگ آواره اي است
كه ديوانه وار از كويم گذر كرد
و بر بي غراريهايم سرود.
Blue Dorry  ||  12:01 AM


Friday, September 09, 2005


و مرا گويند بنويس
و آنها نمي دانند كه قلم تمام نوشته هايم در دست تو است
و نمي دانند كه تو رفتي
و نمي دانند كه جا ماند
جا ماند و سكوت را به ارمغان آورد
و تو قلمم را به يادگار با خودت بردي
تا خودت بنويسي
و شبها همراه فرشتگان در خوابم آن را زمزمه كني
..................


و گويند در بهشت جوهر هيچ قلمي تمام نمي شود .
Blue Dorry  ||  9:20 PM


Wednesday, September 07, 2005


و من حادثه وار دلتنگت شدم .
Blue Dorry  ||  11:51 PM



و من اشكهايم را بر جاي خالي ات باراندم
زانوام را بر خاكي كه تو ديگر بر رويش نيستي كوبيم
تنهاييم را با كسي قسمت نكردم
تا در تنهايي خاطراتمان را مرور كنيم
من لحظه لحظه نفسهايت را شنيدم
من صدايت را شنيدم
من
........
دلم داره مي تركه
حالم بده
خيليييي
Blue Dorry  ||  11:44 PM


Monday, September 05, 2005


حتي نوشتن هم جسارت مي خواهد
و من احساس مي كنم كم كم دارد جسارتم ته مي كشد
ولي تا دلتان بخواهد حماقت هايم زياد مي شود
ساعت پنج صبح كلاس ثبت نام مي كنم (اونم چي ايروبيك )
وسط نقاشي خلاقيتم خودش را به در و ديوار مي كوبه و يه نت موسيقي از وسط تابلويي كه كلي دارم با دقت نقاشيش مي كنم مي گذرونم .
خودمو به يك ليوان شراب مهمان مي كنم و مست از سرخي اش كاغذهاي زرد كتاب يادداشتهاي ويكتورهوگورو ورق مي زنم
و .................... و....................
نمي دانم ............ دارد چه مي گذرد بر من
؟؟؟
Blue Dorry  ||  11:36 PM


منوی وبلاگ

۩ صفحه اصلی
۩ ايميل صاحب خونه


بايگانی

June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
November 2006
December 2006
April 2007
April 2008