|
Saturday, July 22, 2006
جاده خاكي باريك سربالايي كه به تپه ختم ميشه سمت جنوبي تپه به دره سرسبزي مي خوري كه تا نيمه توي مه قوطه وره
كلبه ييلاقي كوچيك چوبي يادته؟ هميشه وقتي به شكل قفل درش فكر مي كرديم ياد كارتون ها مي افتاديم هميشه مي گفتيم ........ مثل بهشته با دو تا پنجره
من تو كلبه تنها بودم و تو پشت كلبه روي اون كنده نشسته بودي و به دره خيره شده بودي نخواستم صدات كنم چند دقيقه اي نگات كردم احساس كردم يه چيزي داره منو ميكشه بيرونه كلبه اومدم پيشت ولي نگاتو از دره بر نداشتي ، همون جوري آروم و ساكت داشتي دره رو نگاه مي كردي ، دره اي كه اونقدر ها هم معلوم نبود ، مه مثل يه پرده روي عمق دره خودشو رها كرده بود، نميزاشت بفهمي عمق دره چقدره ! نشستم كنارت و ............. نخواستم خلوتتو خراب كنم براي همين حرفي نزدم سكوت . ..... چند دقيقه اي گذشت يه نفس عميق كشيدي و نگام كردي حالمو پرسدي .. منم نگات كردم ، لبخند زدم و گفتم خوبم. ادامو درآوردي خوبم................................... بعد بغلم كردي و گفتي بيا پيشم ببينم... محكم بغلم كردي يه نگاه به من .... يه نگاه به دره لباتو آروم تكون دادي بدون صدا ...... دد وو سسس تتت ددد ااا ررر ممم لبامو تكون دادم ( به تقليد از تو و بدون صدا ) مممم نننن مممم چند دقيقه اي نفهميدم چي شد .... بعد كه چشامو باز كردم ديدم هنوز تو بغلتم ، پشت كلبه پاشودي و نشستي روبروم ، روي زمين گفتي : دفعه آخري نيست كه با هم ميايم اينجا ولي دفعه بعد احتمالا" خيلي ديرتر ميشه ، مي دونه كه ؟ نگات كردم و گفتم : اووهم مي دونم گفتي : شايد يه كم دير بشه ولي بر مي گردم نگات كردم و گفتم : اووهم گفتي : خوبي؟؟ گفتم : اووهم ... و چشمام مثل اون دره غرق شد تو اشك گفتي : چشمات خيلييييييييي خوشگله (يادمه چه جوري خيلي مي گفتي ) نگات كردم نگام كردي و اداي ناراحت بودنمو در آوردي و دو سه بار پشت سر هم مثل من گفتي : اوهم اوهم اوهم !! نگات كردم نگام كردي و گفتي : ببخش ......... و پاشدي رفتي طرف درختا يادته اون سنگ بزرگ ، زير درخت ، رو سرآشيبي ، جاي هميشگيمون مي دونستم از مواقعي بود كه مي خواستي تنهاباشي پا شدم و برگشتم تو كلبه چند دقيقه بعد اومدي تو ، رو صندلي نشسته بودم ، كار خاصي نمي كردم تا اومدي تو فهميدم گريه كردي ، چشمات ……… چشمات لبخند زدي و با چشمات اشاره كردي به دستت كه پشتت قائم كرده بودي گفتي : اگه گفتي................... دستتو آوردي بيرون ، (گل سفيد ، همون گل سفيد دم در، اسمشو نمي دونستيم يه جور گل كوهي بود فكر كنم ! ) اومدي طرفم ، بلندم كردي گل و دادي بهم شروع كردي به زمزمه: يه بوس.. يه بوس.. يه بوس ابروهامو انداختم بالا گفتم نه.....نه.... نه... بعد پريدم تو بغلت و لباتو بوس كردم لبات رو لبام بود گفتي : دوست دارم ، بر مي گردم بر مي گردم لبام رو لبات بود گفتم : دوست دارم ، مي دونم مي دونم
گذشت اون روز و تو رفتي
منتظرم مي دونم يه كم ديگه بايد صبر كنم بهت قول دادم منتظرت مي مونم بهم قول دادي كه مياي و ما باور كرديم همديگرو باور كرديم از راه رسيدن همديگرو
Blue Dorry ||
3:02 PM
Sunday, July 02, 2006
نه من خالق آن نقش بودم و نه تو شاعر آن شعر
نه آن كلام دروغين بود و نه آن نگاه بي بهانه
روي باز گردان گمان كن كه نديدي و نيستي تا ببيني
كه نه من به اندازه آسمان تو آبي بودم و نه تو به قدر سادگي من زميني
نه وسوسه اي بر جاي بود و نه ريسماني رقصان
فقط جا ماند از ما در آن سرزمين چيزي چنان كه يك بار بيشتر جا نمي ماند .
Blue Dorry ||
4:03 PM
|
|
|