Blue
دوستان

Tuesday, August 09, 2005


می خوام بنویسم ولی نمی دونم از کجا شروع کنم و چطور بگم
اگه بودی می گفتی: از هر جا که می خوای و هر جور که می خوای شروع کن
از تو بگم یا از خودم ؟
دلم برات تنگ شده دیوانه من
انقدر تنگ شده که این درد داره خودشو می کوبه به دیوارهای قلبم ، داره فریا می زنه که بزار فریاد بزنم........ بزار نفس بکشم ...... بزار بیام بیرون ..........
دلم برات تنگ شده احمق من
حماقتهات ، دنیام رو انقدر قشنگ کرد که حاضر نیستم با هیچ چیز دیگه عوضش کنم
دلم برای صدات تنگ شده
لحن صدات مثل شراب مست دیوانه ام کرد ، نمی خواهم ترک مستی کنم .... نمی خواهم ...

دلم برای همه چیزت تنگ شده
برای صدای نفسهات زیر گوشم
برای دستهایی که دور کمرم قلاب می شد
برای لبهایی که با بوسه هاش ندایی از عشق می داد
برای خنده هایی که انگیزه خیلی از کارهای ناشدنی بود
برای بحث های فلسفیمون
برای خیابان گردیهامون
برای کارهای عجیبی که سوژه حرف زدن همه میشد
برای
برای
برای

دارم با یادت زندگی می کنم
دارم معتاد خاطراتت میشم
دارم خراب میشم

حالم بده .......... بد
کمکم کن . خواهش می کنم
Blue Dorry  ||  10:14 AM


منوی وبلاگ

۩ صفحه اصلی
۩ ايميل صاحب خونه


بايگانی

June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
November 2006
December 2006
April 2007
April 2008