Blue
دوستان

Sunday, September 25, 2005


حباب ها عمر کوتاهی دارند
زیرا
اسیر هوای درون خویشند .

و من هم اسیر غرورم بودم ، غروری که گاهی ناب ترین لحظات زندگی ام را قربانی خود کرد . و در نبردي نا برابر مرا با عشق آزمود . من مغرورانه از تار و پود تكبر حصاری به دورعشق تنيدم و عشق را در زندان وجودم و در قعر هستي ام حبث كردم و همراه با کلید قفل این زندان با گامهای بلند راهی ساحل تنهایی شدم . بر صخره ای بلند ایستادم و با نگاهی به بی کران دریا آماده پرتاب کلید شدم که ناگهان زمزمه ای از درون گفت : پشیمان خواهی شد !
ولی بلافاصله غرورم این چنین پاسخ داد : پشیمانی جزوی از زندگی است .
عشق گفت : مرا آزاد کن تا خوشبختت کنم .
غرور گفت : من نیازی به تو ندارم .
عشق گفت : انسان بدون عشق مانند دوری باطل است .
غرور گفت : ولی عشق خطا کار است و مشکل آفرین .
عشق گفت : عشق حقیقتی است زیبا ، واقعیتی است انکار ناپذیر .
غرور گفت : ولی جدایی حقیقتی است تلخ و واقعیتی است ویرانگر .
عشق نالید و آهی کشید .
غرور قهقه بلندی سر داد و رو به عشق گفت : و تو چون همیشه مغلوب من خواهی شد .
سپس فرياد زد : کلید را به آب بسپار .
عشق آخرین سخنانش را این چنین آغاز کرد .
"من به همراه روح الهی در تو دمیده شدام ، آنگاه که مرا انکار کنی خدایت را انکار کرده ای و هرگاه مرا زندانی کنی روحت را حبث کرده ای . تو مرا به دریای فنا خواهی سپرد ولی روزی دوباره مرا فریاد خواهی زد و من باري ديگر در زندگیت قدم خواهم گذاشت و تو پذیرای من خواهی بود و این راز من است" .

زیر نور ماه کلید همچون آخرين ستاره چشمك زن برقی زد و خود را تسلیم خواسته ام کرد ، سپس در بستر دریا جای گرفت و بهمراه موجهای متلاطم در آبي ها ناپديد شد .
و این چنین شد که کلید عشق من در آبهای تنهایی گم شد .

سالیان سال گذشت ... و من تنها و بی همسفر جاده زندگی را طی کردم تا اینکه ...

غروب یک روز پاییزی در دشتی پهناور در حالی که زیر درخت بید نشسته و نگاهم به دور دستها بود و نسیم پاییزی ملایمی صورتم را نوازش می کرد، چشمانم را بستم و در تاریکی درونم احساس اندوه غریبی کردم . وجودم مملو از احساس تنهایی بود ، انگار چيزي كم بود كه هيچ چيز كاستي اش را جبران نمي كرد . ناگهان صدای خش خش برگها مرا از رویاهایم بیرون کشید ، خرد شدن برگها گواه آمدن کسی را می داد قدمهایش شمرده و هماهنگ بود ، نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه صدای پا جای خود را به سکوت و زوزه باد داد .

با تردید چشمانم را باز کردم و در تاریکی روشنی هوا تو را در برابرم دیدم .
از جا برخواستم .
غریبه ای بودی از دیاری نا شناخته
چشمان آشوبگرت با نگاهی معصومانه همچون فریادی در سکوت بی غرارم کرد .
رازی در چشمانت موج می زد که مسخم می کرد ، ناگهان برق چشمانت مرا به یاد خاطره ای تلخ انداخت ، به یاد برق کلید عشق زیر نور مهتاب ، داستانی دور ، گذشته اي فراموش شده که همیشه از به یاد آوردنش بیم داشتم .

نگاهم را دزدیدم... توان خیره شدن در چشمانت را نداشتم ، خود را ابتدای جاده ای می دیدم که انتهایی نداشت همچون بازیی که برنده و بازنده ای نداشت .
برای لحظاتی نه چندان کوتاه به چهره ام خیره شدی و لبخند پر معنایی نثارم کردی ، سپس چند قدم به عقب برداشتی و هنگام دور شدن گفتی :" برو و جستجو کن هرگاه یافتی به اینجا باز گرد و من راز نگاهم را فاش خواهم کرد "
به دنبالت دویدم و پرسیدم : در جستجوی چه باشم به دنبال کدامین گمکرده باشم .
تو در حالی که دور می شدی گفتی : به ندای قلبت گوش فرا ده او تو را به گمکرده ات خواهد رساند .
و دور شدی ، دور و دورتر

من تنها شدم همچون گذشته ...
در خیال تو به راه افتادم. جادوی کلامت مرا با خود می برد... تا بي كران ها ..... قدم بر می داشتم ولی نمی دانستم در پی چه هستم تا اينكه خود را بر صخره ای رو به دریا یافتم .
صحنه آشنایی بود ، گذشته ای تلخ با خاطراتی بی رحم .
نا خودآگاه اشکهایم جاری شد ، قرص ماه خود را به زیر دستان ابرها کشاند و چهره پوشاند و گذشته همچون باد بی رحمی تازیانه ای به صورتم افکند و یادآور غرور پوچم شد .
آهی کشیدم و با صدای بلند شروع کردم به گریستن و فریاد زدم : ای غریبه با کدامین راز به سراغم آمدی که این چنین بی غرارم کردی ، من آواره یافتن چیزی شدم که نمی توانمش یافت . تو گذشته اي را تكرار مي كني كه من را به ياد آوردنش سودي نيست !
نا گهان صدای آشنايي در وجودم طنين انداخت : روزي مرا فرياد خواهي زد و من باري ديگر در زندگيت قدم خواهم گذاشت و تو پذيراي من خواهي شد !
كلماتي آشنا كه هيچ گاه فراموش نشده بود ...........
با صدايي لرزان خطاب به عشق اين چنين گفتم .
نداي قلبم مرا به اينحا آورد و من در نهايت نا اميدي نجوايي از تو شنديم اما چگونه كليد قفلت را به دست آورم در حالي كه آن را در دريا افكندم .
عشق گفت تو خود آن درياي بي كراني فرزندم پس برو به نزد همان دليلي كه تو را به اينجا كشاند .

و من مات و مبهوت دوباره به زير درخت بيد بازگشتم .
مي دانستم بايد منتظرت بمانم ، ايستادم و دشت را از نظر گذراندم ، منظره دشت ييرتر مي نمود و برگهاي اندكي بر شاخه ها به چشم مي خورد و باد سوز بيشتري داشت .
آمدنت را حس كردم ولي نه از صداي پايت بلكه از نفس گرمت .
با نگاه آشوبگرت مرا به خود خواندي و با آغوش گرمت پذيراي خستگي سفرم شدي و با نجوايي در گوشم خواندي : تبريك مي گويم تو عشق را يافتي .
و من در حالي كه سرم را بر سينه ات مي فشردم گفتم : ولي دو چيز را هنوز نمي دانم راه دستيابي به كليد عشق و راز نگاه تو .
مرا محكم تر به خود فشردي و ساكت شدي ضربان قلبت طنيني سر داد كه :
" راز نگاه من كليد عشق توست ... "
سرم را از سينه ات جدا كردم و نگاهم را با نگاهت سوق دادم .
آنگاه كه در سياهي چشمانت وسعت سرزمين عشق را يافتم و در تپش قلبت راز ناگفته ات را فهميدم و با برق نگاهت راه زندگي را يافتم لبخندي بر لبانم نقش بست و خود را رهاتر از هميشه حس كردم .
تو مرا گرمتر و گرمتر به خود فشردي و با دستانت وجودم را طواف كردي چشمانم را بستم و لبهايم را بر لبهايت سوق دادم ، تو با مهرباني و عشق پذيراي بوسه ام شدي و هنگامي كه چشمانم را باز كردم در ژرفاي چشمانت پادشاهي عشق را بر سرزمين وجودم يافتم .

تو با نگاهت قفل اسارت وجودم را باز كردي و با بوسه هايت عشق را همچون كبوتري پردادي تا در آسمان ابديت جاودانگي آزادي
را حس كند .
Blue Dorry  ||  11:20 AM


منوی وبلاگ

۩ صفحه اصلی
۩ ايميل صاحب خونه


بايگانی

June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
November 2006
December 2006
April 2007
April 2008