|
Saturday, October 29, 2005
اي كلام مقدس طنين بي رنگت پنجره را مي لرزاند و مهي از نفس گرمت شيشه ها را سرمست مي كند پنجره را نمي توانم گشود هوا سرد است و شيدايي اين فصل وسوسه انگيز دمت بومي ترسيم مي كند كه انگشتانم را به اعتراف وا مي دارد حرفي از من نقشي از تو و يادي از ما اين شاهد گنگ را به كلام مي خواند هر از گاهي از بي پرواييمان چشم مي پوشد گاه عرق شرم مي ريزد از حرفهايمان و گاه اشكي از اندوه شايد به بهانه اين قطرات مي خواهد چيزي بگويد تا دوست بداريم نقشها را و باز كنيم پنجره ها را كه اين دم گرم كند خانه مان را .
Blue Dorry ||
9:26 PM
|
|
|