تو در شيطنت چشمانم
تصوير معصومانه اي ديدي
كه بوسه ايمان بر پيشانيم زدي
و آغوشي پر از ناگفته هاي مردانه نثارم كردي
دستهايت از نواختن باز ايستاد
و بر لبانم زيباترين عاشقانه ها را سرود
قلمت با نوشتن بيگانه شد
و زمزه هايت مونسي شبانه پيدا كرد
سكوتت در قهقه هايم معنايي تازه گرفت
و لبخندت در پژواك وجودم دوباره متولد شد
اتاق خالي ات با هاشوري از بودنم پر شد
و خماري ات در عطر گيسوانم هشيارانه شيدايي ات را فرياد كرد
كه عاشقانه هايمان را فرشتگان بخوانند
و بدانند
تو همه گفته هايت را در من
و همه اعتقادم را در خود معنا كردي
تا اين چنين
قلم برقصانم
و از بودنت بگويم .