|
Wednesday, December 07, 2005
من از آن روزها مي گويم از آن روزهايي كه تو در قطعه هاي شكسته ي آينه به دنبال حوري هاي آسماني بودي و من در ويرانه هاي قديمي اين شهر آجرهاي پير را به خرد ديوارهاي بكر تنهايي ام مي دادم از روزهايي كه تو را در فالم مسافري مقدس خوانند كه خواهد آمد و بي وداع خواهد رفت از آن روزهايي كه ديرنشينان ستارگانمان را جفت خوانند و ماه را گواه بر عشقمان قرص كردند از همان روزهايي كه بهار زندگيت را عاشقانه به يادگار گذاشتي و سفري غريب به دياري بي فصل كردي از همان موقعي كه از تمام بودن ها بريدي و هست شدي و از همان شبي كه رفتي و براي هميشه نيست شدي
Blue Dorry ||
11:51 AM
|
|
|