|
Tuesday, February 28, 2006
چه دردمندانه عاشق چشمانم شدي و چه بي كسانه به سرزمين سادگي هايم آمدي كه من چه آرام در دنيايت جاي گرفتم و چه ساده نفهميدم ، لحظاتي كه من از لذت بودن در آغوشت پادشاهي مي كردم تو از درد زخمي كه سينه ام را بر آن مي فشردم بي صدا اشك مي ريختي ولي مرا محكم تر و عميق ترو زيباتر به خود مي فشردي و كهنگي آن درد را با آهي آبي در گوشم زمزمه مي كردي و براي فرو دادن اين درد لبانم را به مهماني لبانت مي بردي تا در وسعت آبي ها زجر حقايق را فراموش كنيم چشمانت را بر مستي چشمانم بستي تا موجهايش گونه هايم را خيس نكند چه استوار زير آوار ناگفته ها خرد شدي چقدر از راه خسته بودي و چه بي كلام شكايت كردي چه كم خنديدي و چقدر درياوار دوستم داشتي.
Blue Dorry ||
11:51 AM
|
|
|