|
Sunday, August 13, 2006
خنجرت را از گلوي اين عشق بردار دست تو نه مي تواند به خون اين عشق آلوده شود نه به تازيانه نگاه من
من هنوز ياد دارم من هنوز درد دارم
من هنوز مي دانمت چنان كه دستانم خار را و چشمانم گندم زار را
دستت را رها كن بي راهه من بغض چشمانت را اشك مي كند دستت را رها كن تعبير اين خواب تو راپريشان مي كند دستانم را تنها بگذار از شعر غم آلودم بگذر
سوگند كه به بدرقه ات بي ناله مي آيم كه به پاس تنهايي تمام راه را آيه مي خوانم كه ستاره مي چينم و سكوت مي كنم كه گم مي شوم و..................... جاي خالي ات را آبي مي كنم.
Blue Dorry ||
12:52 PM
|
|
|