|
Monday, November 20, 2006
و من از حادثه ديدارت باز گشتم ............
سفرم به دياري غريب بود و به زيارت چشماني آشنا كه هنوز رنگ گندمزارش به محبت مي درخشيد و به بانگ پياله مست مي شد و به غزل ناگفته ها پر اشك چشماني كه هنوز نه به دروغ آلوده بود و نه به نگاهي جسور كه در فراراز پاسخها جا مي ماند در سنگ فرش كوچه ها و غرق مي شد در تاريكي شبها
آخ و آخ كه به نخستينم قسم خوردم و به آخرينم توبه كه نه به تكريمت آيم و نه به تحقير خود كه ديگر نه در سكوت عاشق شوم و نه در باران ديوانه كه نه به دنبال پاسخ باشم و نه در پي تصويرهاي بيگانه
من خوب فهميدم درد را در فريادهاي بي صدا و خوب ديدم ترديد را در ويرانه نگاه ها آنجا آينه ها خاك خرده اند و شمعها نيمه روشن آنجا كليساها تنهايند و رودها عاشق گناهان فرسوده اند و دلها بيقرار بخشش ملكوتش نيمكتهاي خالي است ووصالش پاييز برگ ريز
مي ترسم مي ترسم از فراموشي تو و هر آنچه نامش به تقديس توست مي ترسم از تنهايي خود و هر آنچه در دستانم جا مي ماند شك مي كنم به هر آنچه دور مي شود و نا پيدا و دلتنگ مي شوم براي سكوتهاي تو
ولي مي مانم مي مانم در اين حس غريب مي مانم در اين راز سر بسته مي مانم و مي دانم كه به باد اين سرزمين مي توان مومنانه عاشق شد و عارفانه عشق ورزيد. مي توان برگ برگ پاييز را به سطر سطر نوشته ها سنجاق كرد و غزل غزل به اعتراف عشق سرود.
Blue Dorry ||
5:38 PM
|
|
|