مسیحای جوانمرد من ، ای ترسای پیرپیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی......................
از دیاری آمدی بس ناشناخته ولی با نگاهی آشنا
آمدی و زندگیت را در زندگیم دمیدی
من با تو به باور رسیدم
من با تو دیوانگی را فهمیدم
من با تو لذت نگاه را تجربه کردم
با تو سکوت را شنیدم
با تو بودن را باور کردم
و با تو مرگ را پذیرفتم .
آنگاه عشق .............
(رفتی و همچون مسیحای من شدی .......................)