Blue
دوستان

Saturday, August 20, 2005


ماهی می خواست بره مهمونی
چرخی زد بین خزه ها و عروسهای دریایی که ببینه چی می تونه پیدا کنه برای خوشگل کردنه خودش
یه کم دورتر چشمش افتاد به یه چیز بزگ ، خیلی قول پیکر قبلا" هم مشابشو دیده بود ولی هر چی نگاش کرد یادش نیومد چیه ...
آروم بهش نزدیک شد ، رفت نزدیکتر سلام کرد... ولی شی قول پیکر جوابشو نداد
چشمهای بزرگشو چند بار باز و بسته کرد
دورش چرخید ............ شی تکون نمی خورد ...... شاید خواب بود
شی مثل یه ماهی قول پیکر بود ، کلی سوراخ و حفره رو بدنش بود ، میله های بلندی رو سرش بود با یه سری پارچه های سفید ..................... کلی هم طناب و خرت و پرت اطرافش بود
آها ......................... یادش اومد
یه کشتی .... یه کشتی غرق شده ...........
تجربه نشون میداد که از توی کشتیها چیزهای خوبی میشد پیدا کرد
خاطراتی از آدمهای دنیای خاکی ......... بیرون از آب همه چی خشک و سنگینه ، ولی توی آب همه چی سبک و خیسه ماهی اینو خوب می دونست و توی اتاقش پر بود از یادگاریهایی که کشتیهای غرق شده براش به هدیه می آوردن ، اون دلش می خواست دنیای خاکی رو ببینه ولی خوب نمی تونست اگه از آب خارج بشه دیگه اجازه ورود بهش داده نمیشه .
گردنبند های رنگارنگ ، گوشواره های مرواریدی ، قاب عکسهای فرسوده ، سکه های فلزی و خیلی چیزهای دیگه چیرهایی بود که همیشه از توی کشتیها جمع می کرد.

رفت تو کشتی ، زمان زیادی از غرق شدنش نمی گذشت ..... همه چیز هنوز بوی دنیای خاکی رو میداد ، داشت بین اتاقها چرخ میزد ، وارد یکی از اتاقها شد ..... پر از وسایل جور وا جور بود ، همین جوری که داشت بین اونا وول می خورد و زیر لب آروم آواز می خوند و با پیچ و تاب دادن بدنش از بینشون رد میشد یهو چشمش افتاد به یه بطری ....... یه بطری شیشه ای که توش یه کاغذ بود ........... نظرش جلب شد ، بیشتر ماهیها کنجکاون ولی نمیزارن کسی اینو بفهمه ...به اطرافش نگاه کرد و همین که دید هیچکی اون طرفا نیست رفت سمت بطری ..........
... باید کشف می کرد اون کاغذ چیه ............ به زور بطری رو کشید بیرون و کاغذ توشو در آورد ....
خوندن بلد بود ............

به تو که نامه را می خوانی

بدان که از آسمانها تا زمین
از کران تا کران
و از آبی تا آبی
عشق را گستراندیم
تا که هستها باشند و عاشق شوند
و بروند و عاشق بمانند
این هستی را رازی بزرگ آبستن است
که گر آشکار شود او را ابدی سازد
پس نه به دنبال عاشق باش و نه معشوق کسی باش
بدان که تو خوده عشقی
همه چیز عشق است
خورشید عشق است ، مهتاب عشق است
انسان عشق است ، دریا عشق است
باران عشق است ، غروب عشق است
و حتی ماهی کوچکی که درقعر اقیانوسها شنا می کند عشق است !
................................

ماهی چند لحظه با چشمانی خیره به کاغذ نگاه کرد
به بطری خالی
به حباب های دور و ورش
به لجن های ته کشتی
چند بار چشماشو باز و بسته کرد
و
و دیگه هیچ وقت آرزو نکرد تا دنیای بیرون از آبو ببینه


اون فهمید
خیلی چیزها رو فهمید.







Blue Dorry  ||  1:04 PM


منوی وبلاگ

۩ صفحه اصلی
۩ ايميل صاحب خونه


بايگانی

June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
November 2006
December 2006
April 2007
April 2008