|
|
|
Sunday, January 08, 2006
قافلهء عشق همان قصه معاشقه درخت و تبر است همان حديث عشوه باد بر رخسار سرمازده نرگس است همان نيزه بي سر، برسر غرور عاشق است
اين پيوند حتي ابليس را هم پنهاني به باده اي ازعشق ميهمان مي كند. اين همان وصيت مسيح است . همان رنگ شيرين اسارت همان بي تابي مسافر غربت
قامتي بلند جاده سرنوشت راتا كف دستانت متينانه طواف مي كند سايه اي كه بر لوح قسمتت نقش مي بندد قدمهايش را محكم بر سرزمينت مي گذارد مشتت را باز كن كه شاهزاده اين قصه در بند بند انگشتانت چمبره زده است .
ساقدوشي سرمست قداست اين عشق را بر كنده پرنقش زندگي مهربانانه حك خواهد كرد.
باور دارم كه اين چنين است .
Blue Dorry ||
10:24 AM
|
|
|